امام حسین کیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امام حسین علیه السلام در دل، اندوهی فراوان و غمی جانکاه داشت از آن که جایگاه پدرش را غصب نموده بود و این امر، عنصری.....
از عناصر ناخرسندی و دل آزردگی برای آن حضرت به وجود
آورد و با آگاهی تمام، احساس تلخکامی می نمود در حالی که در سن و سال
آغازین خود بود.
مورخان می گویند: روزی عمر بالای منبر به خطبه مشغول
بود که ناگهان حسین را دید که به سوی او از منبر بالا می رفت و فریاد بر می
آورد: «پایین بیا، از منبر پدرم پایین بیاوبه سوی منبر پدرت برو».
عمر مبهوت شد و حیرت بر او مستولی گشت و گفته اش را تصدیق کرد و گفت: «راست گفتی، پدرم منبری نداشته است».
پس
اورا گرفت و در کنار خویش نشاند و شروع کرد به تحقیق درباره اینکه چه کسی
این مطلب را به او دستور داده و به او گفت: «چه کسی تو را یاد داده است؟».
امام فرمود: «به خدا قسم! هیچ کس به من یاد نداده است» (1) .
احساسی پر از رنج از هوشی
سرشار و ادراکی گسترده سربر آورده بود. آن حضرت به منبر جدش نگریست، منبری
که سرچشمه نور و آگاهی بود و دید که شایسته نیست پس از آن حضرت، کسی جز
پدرش، پرچمدار علم و حکمت در زمین، از آن منبر بالا رود.
مورخان می
گویند: عمر به حضرت امام حسین علیه السلام بسیار توجه داشت و از او خواسته
بود که هرگاه مطلبی برای او پیش آید به نزد وی برود. روزی به سوی وی رفت و
او را در جلسه ای محرمانه با معاویه یافت و پسرش عبداللَّه را دید و از وی
اجازه خواست، ولی به او اجازه ای داده نشد، پس همراه وی بازگشت. روز بعد،
عمر آن حضرت را دید و به او گفت: «ای حسین! چه چیزی مانع شد که نزد من
نیایی».
امام فرمود: «من آمدم در حالی که تو بامعاویه به جلسه محرمانه نشسته بودی، پس همراه ابن عمر بازگشتم».
عمر گفت: «تو از ابن عمر شایسته تر بودی؛ زیرا آنچه را بر سرما می بینی، خداوند و پس از او شما بر سر ما قرار داده اید» (2) .
سیاست
وی اقتضا داشت که با حسن و حسین علیهما السلام دو سبط پیامبر صلی الله
علیه و آله با تکریم فراوان برخورد نماید، پس برای آنها سهمی از غنایم
مسلمین قرارداد.
روزی جامه هایی از بافت رنگ آمیزی شده یمن به وی رسید و
آنها را تقسیم کرد و آن دو را فراموش نمود. پس به عامل خود در یمن نوشت که
دو جامه برایش بفرستد و او برایش فرستاد و آنها را بر آن دو پوشانید.
عمر، عطای آنهارا مانند پدرشان قرارداده و آنهارا به قسمت اهل بدر که پنج هزار بود، ملحق کرده بود. (3) .
از
امام حسین علیه السلام مطلبی در خصوص روزگار عمر به ما نرسیده است جز آنچه
بیان نمودیم و علت آن به گوشه گیری حضرت امام امیر المؤمنین و فرزندانش از
دستگاه حکومتی بر می گردد که کناره گیری از آن قوم و عدم شرکت در هیچ امری
از امور آنان را ترجیح داده بودند؛ زیرا دلهایشان مالامال از حزن و اندوهی
عمیق بود و امام حزن و اندوه خود را در بسیاری از مواضع اعلام کرده بود.
مورخان
می گویند: برای عمر مشکلی پیش آمد که در رهایی از آن سرگردان ماند. آن را
بریارانش عرضه داشت و به آنها گفت: در این امر، چه می گویید؟
گفتند: تو مرجع و جایگاه رفع مشکلات هستی.
این
امر اورا خشنود نساخت و گفته خدای تعالی را تلاوت کرد که می فرماید: «یا
اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ و َقُولُوا قَوْلاً سَدیداً»
(4) .
«ای کسانی که ایمان آورده اید! از خدا بترسید و گفته ای شایسته بگویید».
سپس به آنها گفت: «به خدا سوگند من و شما می دانیم که مرجع آن و آگاه در مورد آن کجاست».
گفتند: گویی که فرزند ابوطالب را در نظر داری.
عمر گفت: «من جز او به کجا روم و آیا آزاده زنی چون اورا آورده است؟».
گفتند: ای امیر المؤمنین! چرا اورا فرا نمی خوانی؟
عمر
گفت: آنجا که بزرگ منشی از بنی هاشم و برتری از علم و خویشاوندی از رسول
خدا صلی الله علیه و آله است، به سوی او می روند نه اینکه او بیاید،
برخیزید تا نزد او برویم.
آنان همگی به سوی آن حضرت شتافتند و او را در
زمین دیوار کشیده شده ای متعلق به وی یافتند که شلواری بر تن داشت و بر بیل
خود تکیه داده بود و آیه: «اَیَحْسَبُ الْاِنْسانُ أنْ یُترَکَ سُدی» (5) .
«آیا
انسان گمان می کند که بیهوده رها می شود». تا آخر سوره را می خواند و
قطرات اشکش برگونه هایش می غلطید. آن قوم همگی به گریه افتادند. پس خاموش
شدند و عمر درباره مشکلی که برایش پیش آمده بود از آن حضرت سؤال کرد و حضرت
به وی پاسخ داد.
پس عمر به او گفت: به خدا قسم! حق، تورا خواست ولی قوم تو نخواستند.
حضرت
فرمود: ای ابوحفص! از اینجا و آنجا چیزی نگو، آنگاه قول خدای تعالی را
تلاوت کرد که می فرماید: «اِنَّ یَوْمَ الْفَصْلِ کانَ میقاتاً» (6) .
«روز جدایی وعده گاه باشد».
عمر، متحیر ماند و مبهوت شد و دست خودرا بر دست دیگر نهاد و از آنجا خارج شد در حالی که گویی به خاکستر می نگریست. (7) .