موقیعت جغرافیایی :
روستای گلدره یکی از
روستاهای استان اصفهان است که
موقیعت جغرافیایی :
روستای گلدره یکی از
روستاهای استان اصفهان است که
دلم تنگ میشه برای بهانه های شیرین درس نخوندن...
برای پیچ پیچ های نیمکت آخرکلاس ....
برای مسخره کردنا و ادای معلمارو در آوردن...
برای یواشکی خوراکی خوردنا پشت سر جلوییت...
برای خوابیدنای سر زنگ معارف!!
دلم تنگ میشه برای چشم تنگ کردنا وقتی که ناظمو میدیدیم تا مداد چشامونو نبینه..!
برای بزن برقصای تو کلاس و حیاط...
دلم تنگ میشه حتی برای دعواهامون.......اونم سر چیزای بیخود!
دلم تنگ میشه واسه شب امتحانامون! که با sms معلم بدبختو به فحش میکشیدیم!
دلم تنگ میشه برای پیچوندن مدرسه به بهانه ی عیدوچهارشنبه سوری...
دلم تنگ میشه برای زنگ تفریحامون......
برای پاتوقمون تو پشت حیاط مدرسه......
برای خندیدنای از ته دلمون.....
هنوزنفهمیدم دبیرستانی که تادیروزدغدغه بودامروزدلتنگی وفرداحسرت است.حسودیم میشه به آنهایی که روی نیمکت من وبغل دستیم می نشینند
حسودیم میشه به هیاهوی (آقا نخوندیم.آقا امتحان نگیر)ها...
چقد سخته دل کندن از دوستات...
چقد سخته دیگه نتونی هرروز ببینیشون...
وجودم به بزرگترها پیوست.....
مـــدرســـ♥ــــه...دلم برات تنگ میشه...! خیلی.......
شوق باران...
خشکسالی عنان طاقتم را بریده بود٬
هر روز به امید نیم قطره بارانی به آسمان چشم می دوختم...
تخم نا امیدی در شوره زار قلبم جوانه می زد٬
غرق در خیال باران در کنج منزل نشسته بودم که ناگهان صدای خروشان رعد مرا به خود آورد...
چترم را برداشته و از منزل خارج شدم...
جوانکی را دیدم که قطرات باران را بر وجودش حس میکرد..
زیر باران چنان پایکوبی می کرد و به دور خود میچرخید تو گویی باران به سفارش او می بارد!
گفتمش: زیر چترم بیا تا خیس نشوی!
نگاهی پرمعنا به من افکند و گفت:
برای سبک شدن باید خیس شد!
تو باران را نمی فهمی پس با چترت خوش باش!
باران برای تو نوازشگر پنجره ی اتاق است اما برای من موهبتی است الهی تا فراموش نکنم آسمان کجاست!
درخت سبز داند قدر باران
تو خشکی قدر باران را چه دانی؟!
بیاد سخنان سهراب افتادم:
« چترها را باید بست٬
زیر باران باید رفت٬
فکر را٬ خاطره را٬ زیر باران باید برد٬
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت٬
دوست را زیر باران باید دید٬
عشق را زیر باران باید جست٬
زیر باران باید چیز نوشت٬ حرف زد٬ نیلوفر کاشت»
چترم را بسته و وجودم را به قطره های باران سپردم٬
خدای من ...چه لذتی داشت؟!
باران را حس می کردم٬
همچو کودک داستان « باز باران» از خوشحالی می پریدم...
آه...چه سالها که این چتر ننگین مرا از باران محروم کرد..
برادر و خواهرم...
ماه رمضان فرا رسید..
باران رحمت الهی می بارد٬
بنگر کدامین چتر تو را از حس باران محروم می کند٬
چترت را ببند..
باران را حس کن.